اولین باری که او مرا با خودش در ارودگاه آشویتس به گردش برد خوب به خاطر دارم… مرا به کنار گورستانی برد که سطحی از آهنهای مشبک داشت. بر روی این سطح مشبک اجساد هزاران یهودی که در اتاقهای گاز مسموم شده بودند چون کوهی روی هم انباشته شده بود.
به گزارش خبرگزاری آرکا نیوز، روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول ادارهی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژهی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم ( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنجشنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامهی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشتهایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشتها را با ترجمهی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامهی این یادداشتها را به نقل از روزنامهی اطلاعات (به تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۴۱) میخوانید:
البته از من شکایت نمیشد. به همین دلیل هم بود که هرگز اوبر گروین فوهرر «پوهل» مرا احضار نکرد و از من بازخواست ننمود. چه میدانست مقصرین اصلی مامورین مجار بودند نه ما.
قطارها مرتب به ایستگاه آشویتس وارد میشدند. حتی بعضی از روزها تعداد یهودیانی که در ایستگاه آشویتس از قطارها پیاده میشدند به ۱۰ هزار نفر بالغ میگردید. متصدیان آشویتس مجبور بودند شب و روز کار کنند. من هم با هوس دوست بودم و هم از نظر اداری همکاری نزدیک داشتم. در محیط کارم همانقدر محدود بودم که او بود معذلک دوست داشتم به دیدنش بروم. او با زن و فرزندانش در یک خانهی پنجاتاقه واقع در نزدیکی آشویتس زندگی میکرد. خانهای بود تمیز و قشنگ و راحت و ساده و به سبک خانههای «اس.اس»ها ساختهشده از چوب.
اولین باری که او مرا با خودش در ارودگاه آشویتس به گردش برد خوب به خاطر دارم. همه چیز را به من نشان داد و سرانجام مرا به کنار گورستانی برد که سطحی از آهنهای مشبک داشت. بر روی این سطح مشبک اجساد هزاران یهودی که در اتاقهای گاز مسموم شده بودند چون کوهی روی هم انباشته شده بود. ما مدتی آنجا ایستادیم و تماشا کردیم. نمیدانید چه منظرهی دردناک و غمانگیزی بود. در میان اجساد بهخصوص اطفال و زنان زیاد دیده میشدند. برای از بین بردن آن همه جسد مامورین هوس متد مخصوصی اجرا میکردند؛ یعی به کمک لولههای مخصوص مقادیر زیادی مایع قابل سوخت و اشتعال روی اجساد پاشیدند سپس آن را آتش زدند. در اندک مدتی چنان بوی گوشت و موی سوخته و کزخورده دنیا را فرا گرفت که حال من به هم خورد. وقتی نگاه کردیم دیدیم که جویی از روغن و چربی بدن انسان به راه افتاده است. منظرهی آن روز چنان اثری در من به جای گذاشته که هنوز هم که هنوز است پس از گذشت چندین سال همیشه منظرهی کوهی از اجساد انسانی در حال کباب شدن و جزغاله شدن را پیش چشم دارم.
هوس وقتی ناراحتی مرا درک کرد و حالت دلبههمخوردگی مرا دید به روی خودش نیاورد ولی من برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاید گفتم: «هر وقت که این اجساد را میبینم فوری به یاد اجساد زغالشدهی هزاران نفر از اهالی برلن در پناهگاههای زیرزمینی میافتم و آن وقت ناراحتیام تسکین پیدا میکند.»
به محض اینکه حمل یهودیان مجارستانی به آشویتس جریان همهروزه و عادی پیدا کرد، من توجهم را برای مذاکره و معامله با سیاستمداران و معتمدین یهودی در بوداپست جلب کردم. بدین ترتیب خواستم برآورندهی یک آرزوی دیگر هیملر نیز شده باشم. هیملر به من دستور داده بود در صورت امکان برای معاوضهی یک میلیون نفر یهودی در برابر گرفتن ۱۰ هزار کامیون با معتمدین یهود وارد مذاکره شوم. این کامیونها قرار بود علیه روسها در جبههی شرق به کار انداخته شوند.
در آن دوران تنها کسی که میتوانست ماشین قتلعام یهود را از کار بیندازد فقط و فقط «هانریش هیملر» بود و بس.
آن سال ۱۹۴۴ و سالی بود که نسبت به جان هیتلر سوءقصدی انجام گرفت. بعد از نیمبند درآمدن سوءقصد به هیتلر به دستور پیشوا، هیملر فرمانده عالی کل قوا شد و چون برای حمل مهمات و نفرات به جبههی جنگ احتیاج شدید به وسایل نقلیه داشت به من دستور داده بود یک میلیون یهودی بدهم و ده هزار کامیون تحویل بگیرم.
تشکیلات بینالمللی یهود مختار بود از میان چند میلیون یهودی یک میلیون نفر به دلخواه خودش سوا کند. ما دیگر از یهودیان دل کنده و به ۱۰ هزار کامیون دل بسته بودیم. معاملهای بود پایاپای که سر هیچکدام از طرفین کلاه نمیرفت.
اول یهودیها حاضر نبودند زیرا تصور میکردند ما قصد داریم از کامیونها برای حمل و نقل یهودیان استفاده کنیم ولی من بنا به وعدهی هیملر به آنها قول شرف دادم که کامیونهای مزبور فقط در جبههی شرق و علیه روسها به کار انداخته خواهند شد نه جای دیگر.
من به آنها قول داده بودم که «اگر ده هزار کامیون بهموقع به ما برسد ساطور گیوتین آشویتس نیز خودبهخود از فعالیت خواهد افتاد.» تشکیلات بینالمللی یهود به نمایندگی از طرف خود یک نفر تامالاختیار را برای تمام کردن معامله نزد من گسیل داشت. این نمایندهی مختار که دکتر «رودلف کاستنر» نام داشت جوانی بود تقریبا همسن آن روزهای من، در ضمن یک وکیل عدلیهی زبردست و یک صهیونیست دوآتشه بد. در سراسر اروپای شرقی و بهخصوص در مجارستان دکتر کاستنر تنها کسی بود که از من یعنی «مقتدرترین و مخوفترین مرد گشتاپو» سر سوزنی نمیترسید و حساب نمیبرد. رفتارش با من کاملا معمولی بود. ما از نظر سیاسی مخالف هم بودیم ولی روبهروی هم مینشستیم تا لااقل در یک مورد توافق کنیم. وقتی کاستنر به ملاقات من میآمد بیمحابا روی بهترین مبلهای موجود در اتاق میلمید و چنان پا روی پا میانداخت و سیگاری چاق میکرد که گویی توی کافه نشسته است، نه در اتاق من.
۲۵۹