به گزارش خبر گزاری آرکا نیوز در خانه فرمانده یگان پهپادی هوافضا هر تصویری داستانی بینظیر دارد؛ اما چشم ما در یک قاب زیبا متوقف میشود و به عکسی ماندگار مینگرد که بدون شک روایتگر داستانی است که از همه قصهها برجستهتر است؛ تصویری از سردار شهید «محمدباقر طاهرپور» در کنار رهبر معظم انقلاب.
پس از شهادت فرمانده یگان پهپادی هوافضا در سپاه پاسداران، سردار محمدباقر طاهرپور زندگی پرماجرای مردی را برایمان روایت میکند که یگان پهپادی هوافضا تحت فرماندهی او تبدیل به کابوس اسرائیل شده بود.
برای آغاز صحبت، سراغ نسرین دوستی، همسر شهید میرویم تا روایت این عکس خاص را از زبان او بشنویم: «این عکس در دیدار فرماندهان سپاه با رهبر معظم انقلاب بعد از عملیات وعده صادق یک گرفته شد. بعد از اینکه سردار حاجیزاده و آقا محمدباقر و یگان پهپادی و موشکی در عملیات وعده صادق یک دستاورد بزرگی رقم زدند و بزرگترین عملیات پهپادی دنیا را به نام خود ثبت کردند. البته اینگونه دیدارها کم نبودهاند، اما این دیدار فرق داشت. انگار بهترین روز زندگی محمدباقر بود. او سالها لبیکگو بود، سالها تلاش کرد تا به روزی برسد که پهپادهای ساختهشده توسط بچههای هوافضا گنبد آهنین صهیونیستها را از کار بیندازد.»
«آقا محمدباقر میگفت که لبخند رضایت رهبری و تشکر ایشان از موفقیت عملیات “وعده صادق” بهعنوان یک جبران برای همه دلتنگیها و دوری از شما بود. آن روز در دیدار با رهبری، من هم همراه با محمدباقر بودم. نه جسمم، بلکه یادم در بهترین لحظات زندگیاش با عزیزترین فردی که جانش را فدای او میکرد، همراه بود. در آن دیدار، رهبری از آقا محمدباقر تشکر کردند و همسرم از ایشان درخواست کردند که یک انگشتر بهعنوان یادگاری هدیه دهند، اما نه برای خودشان، بلکه برای من. با ذوق و شوق میگفتند: «تا گفتم انگشتر را برای همسرم میخواهم»، لبخند رهبری عمیقتر شد و گفتند: «چه خوب که میدانید پشت همه موفقیتهای شما، صبوری و همراهی همسرانتان قرار دارد.» در نهایت، محمدباقر انگشتر هدیه رهبری را به من داد و من آن را با احترام روی چشمانم و قلبم گذاشتم.»
ایکاش محدودیتی برای انتشار اخبار نظامی با جزئیات وجود نداشت. ایکاش پیش از شهادت سعادت با ما بود و با سردار حاجیزاده و فرمانده یگان پهپادی هوافضا صحبت میکردیم و داستان ساخت هر پهپاد را از آغاز تا پایان میشنیدیم؛ از وقتی که ایده ساخت یک پهپاد در ذهن نخبههای پهپادی شکل میگیرد و روی کاغذ پیاده میشود، تا زمانی که قطعات آن ساخته شده و از آن رونمایی میشود. ایکاش میتوانستیم داستان هر پهپاد را همچون یک کتاب به نگارش درآوریم. اما همین حالا که پای صحبتهای همسر فرمانده یگان پهپادی هوافضا نشستهایم و او ذرهای از داستان این پرندههای آهنی را برای ما روایت میکند، این خود غنیمتی است که باید ستود. مثلا وقتی میفهمیم که امضای فرمانده یگان پهپادی هوافضا پای پهپادی است که پدافند چندلایه اسرائیل را از کار انداخته بود:
«پیشرفت پهپادی ایران از زمانی که آقا محمدباقر بهعنوان فرمانده یگان پهپادی هوافضا انتخاب شد، وارد مرحله جدیدی شد. وقتی او رفت، متوجه شدم که همسرم تنها فرمانده نبوده، بلکه سازنده و طراح پهپاد نیز بوده است. اما ایکاش قبل از شهادت میفهمیدم که امضای آقا محمدباقر روی پهپاد شاهد ۱۳۶ است؛ همان پهپادی که در عملیات “وعده صادق یک” دست برتر ایران بود و پدافند چندلایه اسرائیل را به سردرگمی انداخته و از کار انداخت. همان پهپادی که همکارانش میگفتند اسرائیل برای شکار آن جنگندههای اف ۱۵ را هم به پرواز درآورده بود. من بسیاری از چیزها را نمیدانستم. مثلاً اینکه بعد از شهادتش متوجه شدم محمدباقر من یکی از طراحان پهپاد غزه بود که وقتی رونمایی شد، تحلیلگران بینالمللی نتواستند شگفتیشان را پنهان کنند. در این ۱۲ روز که نتیجه زحمات سردار زندگی من و فرماندهان دیگر آسمان و زمین سرزمینهای اشغالی را ناامن کرده بود، من شهادت محمدباقر را با اقتدار، عزت و افتخار پذیرفتم.»
آخرین زیارت دونفری با سردار حاجیزاده قبل از شهادت
خدا میداند در آن روز آخرین ساعات عمر، در زیارت دونفره با سردار حاجیزاده، وقتی دخیل بسته بودند به ضریح حرم حضرت معصومه (س)، چه گفتند. چه نجواهایی داشتند و از خدا چه خواستههایی کردند. سردار شهید باقرپور از آخرین مأموریت که به خانه برگشت، کیفش کوک بود و حالش و دلش از همیشه برقرارتر بود. همسر شهید آن لحظات آخر را در ذهنش ثبت کرده و برای ما روایت میکند: «مدتی بود که دلش هوای زیارت کرده داشت و منتظر فرصتی بود تا دلش را سبک کند و به آرامش حرم امام رضا (ع) یا خواهرش حضرت معصومه (س) پناه ببرد. کربلا هم برایش دور از دسترس بود با این حجم کار. میگفت بیا با هم برویم زیارت. اما آن روز که به خانه برگشت، گفت: “جای شما خالی خانم، با حاجی رفته بودیم مأموریت و آخر کار وقت اضافه آوردیم و تصمیم گرفتیم به زیارت حرم حضرت معصومه (س) برویم. خیلی بهم چسبید. خیلی دلم سبک شد.”»
خلبان محمدباقر طاهرپور / غروبی که طلوع زندگی محمدباقر من بود
روایت زندگی سردار محمدباقر طاهرپور را ابتدا از افتخار و اقتدار او آغاز میکنیم و سپس با اجابت دعا و آرزوهایش ادامه میدهیم. از ساعتهای آخر، آخرین جملهها، آخرین لبخندها و این آخرینها را همسرش، نسرین دوستی، چنین روایت میکند:
«غروب ۲۴ خرداد به خانه برگشت. مثل همیشه خسته بود، اما پر از لبخند و حال خوب. پسرم را به کلاس برد و برگشت. با بچهها بازی کرد، گفتیم و خندیدیم و از زیارت دلانگیز حضرت معصومه (س) گفت. ساعت به ۱۱ نرسیده بود که شب بخیر گفت و خوابید. من و بچهها بیدار بودیم. حوالی ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه تلفنش زنگ خورد. سریع لباس پوشید و گفت که سردار حاجیزاده تماس گرفته و از او خواسته که خود را به سرعت برساند. حتی صبر نکرد که محافظش بیاید. خداحافظی کردیم و سه نفری او را بدرقه کردیم.
ما عادت داشتیم هر بار که میرفت، سه نفری جلوی در میایستادیم تا آسانسور میآمد و سپس پشت پنجره میرفتیم. آن شب هم مثل همیشه، برایش آیه الکرسی خواندم. بچهها خوابیدند و من بیدار بودم. وقت نماز که بود، با صدای انفجار وحشتناک، بچهها از خواب پریدند. من و بچهها سریع از خانه بیرون رفتیم تا ببینیم صدای انفجار از کجا میآید. به محض اینکه بیرون رفتیم و به محل صدای انفجار که ساختمانهای پشت سر ما بود نزدیک شدیم، انفجار دوم آمد. خانه سردار حاجیزاده هدف قرار گرفته بود. تا چشم کار میکرد فقط دود بود و صدای فریاد بچههای کوچک. تصمیم گرفتیم از شهرک بیرون برویم.
پسر کوچکم آنقدر ترسیده بود که پاهایش سست شده بود و نمیتوانست راه برود. با خانواده تماس گرفتیم و به خانه اقوام رفتیم. هنوز نمیدانستم که آقا محمدباقر شهید شده است. گوشیاش آنتن نداشت که طبیعی بود. حوالی صبح بود که خبر شهادت سردار سلامی را اعلام کردند و سپس سردار حاجیزاده. وقتی خبر شهادت سردار حاجیزاده را شنیدم، انتظار داشتم خبر شهادت همسرم هم برسد. چون هر جا که سردار بود، محمدباقر هم بود. یکی یکی اسامی اعلام میشد. ما فقط اشک میریختیم و یک بیقراری دیوانهوار داشتیم، تا بالاخره اسم محمدباقر در شبکه خبر زیرنویس شد: «سردار محمدباقر طاهرپور فرمانده یگان پهپادی هوافضای سپاه پاسداران در حمله صبح امروز به شهادت رسید.»
ما عزیز خود را از دست دادیم، اما عزیزی که آرزویش شهادت بود. شهادت محمدباقر غروب نیست، بلکه طلوع زندگیاش است.»
شغل آقای داماد: سرباز امام زمان(عج)
«شغلتون چیه آقا محمدباقر؟» جوابش یک کلمه بود؛ «سرباز امام زمان (عج).» انگار همین دیروز بود که نسرین روبهروی محمدباقر نشسته بود و با دقت به گلهای قالی نگاه میکرد و حرفهای پسر با حجب و حیایی که آمده بود خواستگاریاش را گوش میداد. میدانست این پسر خلبان است، اما محمدباقر نگفت که خلبان است و در نیروی هوافضای سپاه مشغول به کار است. فقط گفت: «سرباز امام زمانم.» روز خواستگاری، هر آنچه بود و نبود را روی دایره ریخت. از شغل سختش، از مأموریتهای پیدرپی و گاهی بیخبری. رک و پوستکنده گفت: «شاید هم عاقبت بخیر شدم و شما همسر شهید شدی. دیر و زود شاید بشه، اما انشاءالله که سوخت و ساز نداشته باشد.» این صداقت کلام به دل نسرین نشست. اینکه قرار است همسر مردی شود که فدایی نظام است. او گفت: «تا آخر هستم.»
عاشقانههای آقای خلبان
زندگی سخت اما شیرین زوج خرمآبادی آغاز شد. بلافاصله بعد از ازدواج بهدلیل شرایط شغلی آقا محمدباقر، مجبور شدند چند سالی در کاشان زندگی کنند. یادآوری ۱۸ سال زندگی مشترک برای همسر سردار خلبان محمدباقر طاهرپور، برای او همچون تسکینی است برای روزهای بیقراری؛ مانند آرامش پس از طوفان؛ طوفانی که رفتنش در دل نسرین به پا کرد. شیرینی مرور آن روزها برای همسر شهید کلامش را هم شیوا و شنیدنی کرده است: «از همان ابتدا زندگی، همیشه مأموریت بود. در شهری غریب، با بچه کوچک. استرس و اضطراب اینکه این بار از مأموریت سالم برمیگردد یا نه. خیلی وقتها از گوشه و کنار میشنیدم، بعضیها مستقیم و بعضی غیرمستقیم میگفتند: “تو که بچه کوچک داری و در شهری غریب زندگی میکنی، به شوهرت بگو کمتر مأموریت بره.” اما من هیچ وقت اعتراض نکردم. نمیخواستم که یک جمله من محمدباقر را دلسرد کند. دوست داشتم همیشه با انرژی که از خانواده میگیرد به آرمانهایش فکر کند و اتفاقاً وقتی داعش در عراق و سوریه مسلط شده بود، مأموریتهایش خیلی بیشتر و خطرناکتر شد و دلشورههای من بیشتر.»
شهید سلیمانی در مورد نقش یگان پهپادی در نبرد با داعش چه گفت؟
پهپادهای ساخت نخبههای هوافضای سپاه قبل از اینکه خار چشم آمریکا و اسرائیل شوند، عرصه را برای دستپروردههای آمریکا در منطقه تنگ کرده بود. شهید سردار سلیمانی چندین بار در دیدار با رهبری گفته بود که حضور نیروهای یگان پهپادی هوافضا در نبرد با داعش، دست برتر ما در این مبارزه بود و بسیاری از پیروزیها را مدیون گروه پهپادی میدانیم. این جملهها را که از زبان محمدباقر میشنید، سنگینی همه روزهای چشم انتظاری و تلخی همه شبهایی که نوزاد در آغوش و کودک در کنار، منتظر خبری از سلامتی محمدباقر بودند، تبدیل به شیرینی افتخار میشد.
غیبت همسر خلبانی که فرمانده یگان پهپادی هوافضای سپاه پاسداران بود
غیبت همسر خلبانی که فرمانده یگان پهپادی هوافضای سپاه پاسداران بود گاهی به دو ماه و سه ماه میرسید. راه ارتباطی و تماسهای شبانه هم در کار نبود. گاهی یک هفته میگذشت و هیچ خبری از محمدباقر نمیشد و بعد هم یک تماس کوتاه چند دقیقهای. گاهی میآمد و میگفت که سه تا از بچهها شهید شدند و وظیفهاش سنگینتر از قبل شده است. وقتی هم که از مأموریتهای سخت برونمرزی میآمد، استراحتی در کار نبود و باید برای جبران کارهای عقبمانده دیرتر از همیشه به خانه میآمد و چه آمدنی… هیچ نشانی از خستگی در چهرهاش نمیدیدی. از در که وارد میشد، شوخی و بازی با بچهها را شروع میکرد و بعد هم به من در کارهای خانه کمک میکرد. من میدانستم چه شب و روزهای سختی را گذرانده، میدانستم که مسئولیت سنگینی دارد، اما او خستگیناپذیر بود، به معنای واقعی کلمه.
شباهت خلبان عباس بابایی و محمدباقر طاهرپور
زمانی که سریال «شوق پرواز» و شخصیت شهید عباس بابایی را میدیدند، محمدباقر جلوی چشم مادرش میآمد. رفتار و سکناتش، طمانینه و آرامشش، شجاعت و جسارتش، همه چیز یادآور شخصیت بابایی بود. وقتی اولین بار شهید بابایی را با لباس خلبانی در تلویزیون دید، یاد اولین روزی افتاد که محمدباقر عکسش را در حالی که پشت هواپیمای نظامی نشسته بود به مادر نشان داد. مادر همیشه جگرگوشهاش را کم میدید و این سریال که پخش میشد، میخکوب تلویزیون میشدند. آن قسمتی که خلبان عباس بابایی شهید شد، اشکهای مادر سردار محمدباقر طاهرپور بند نمیآمد. شاید مادر میدانست که فصل آخر زندگی محمدباقرش هم با شهادت گره خواهد خورد.
تو آقازاده نمیشوی برادر!
«یک مدت بیکار بودم. به برادرم گفتم: “شما که دستت تو کار هست، داداش! میشه یک کار خوب برای من پیدا کنی؟” زد روی شانهام و گفت: “خیلی راحت هم میشه ببرمت سرکار. در خیلی از ارگانها. اما این کار را نمیکنم برادر! با حقالناس چه کنم؟ با خون شهدا! اگر من تو را با رابطه در یک سازمان یا ارگانی مشغول به کار کنم، با بعضی از مسئولانی که دست آقازادههایشان را این طرف و آن طرف بند میکنند، چه فرقی میکنم؟”»
بعد از شنیدن خاطرات همسر شهید، روبهروی مردی نشستهایم که داغ برادر دیده و پر از خاطره و حرف است. از کودکیهای محمدباقر میگوید که عاشق هواپیما بود و هر وقت با مادر بیرون میرفت، همیشه یک هواپیما باید برایش میخرید. از نبوغ و خلاقیت برادرش میگوید تا وقتی که خلبان شد و بعد هم دست راست سردار حاجیزاده شد و فرمانده یگان پهپادی هوافضای سپاه.
حالا «مهدی طاهری» مانده از کدام خاطره بگوید. از کدام فصل زندگی و ما را به هشت یا نه سال قبل میبرد. جلوی در خانهاش در کاشان، شبی که مهدی طاهرپور مهمان خانه برادرش بود و یکی از سربازها همراه پدرش با چند سبد میوه زنگ خانه آقا محمدباقر طاهرپور را زد. میوهها را آورده بود و میگفت: «برای سر سلامتی خدمت شما آوردیم.» از پدر و پسر اصرار و از محمدباقر انکار. پدر و پسر که رفتند، مهدی پرسید: «داداش چرا قبول نکردی؟ میوهها که از باغ خودشان بود. ندزدیده بودند که!» محمدباقر جواب داد: «این درست که من فرمانده و سرپرست این سربازها هستم، اما بابتش حقوق میگیرم. نمیتوانستم بدون اینکه پول میوهها را بگیرند، میوهها را ازشان قبول کنم.»