ما جداشدگان هر کدام گنجینهای آکنده از این جنایات را در خاطرات خود داریم، که حاضریم در هر دادگاهی شهادت بدهیم، این همان حقوق بشر از نوع رجوی است که امروز هم در اسارتگاههایش ساری و جاری است.
به گزارش خبرگزاری آرکا نیوز، محمدرضا مبین، دانشجوی کارشناسی ارشد عمران که روزگاری عضو سازمان مجاهدین خلق ایران بوده، بهتازگی در پایگاه اینترنتی «انجمن نجات» (تلاش برای رهایی از مجاهدین خلق)، از بلاهایی روایت کرده که سران این سازمان از مسعود رجوی گرفته تا دیگران بر سر روان اعضا میآورند؛ تا جایی که گاه به پاک شدن کامل حافظهی آنان منجر میشود. روایت او را در پی میخوانید:
در این فرقه یک نفر بیشتر نداریم که روانپریش و مریض و سادیسم (دیگرآزاری) دارد، او ناسالمترین، مریضترین، آنرمالترین و رذلترین کسی است که بیشرمانه تلاش میکند صدها و هزاران نفر را به افسردگی و روانپریشی سوق دهد تا گذشتهی خود را به فراموشی بسپارند، او کسی نیست جز آقای مسعود رجوی…
البته عدهای هستند که فشارهای فرقهای را تحمل نکردند و برای مدتی موقتا دچار مشکلات روحی و روانی شدند، مثلا سال ۱۳۷۶ در پذیرش ارتش رجوی در قسمت اسکان سابق، یک نفر بود که وقتی ما برای سبزیچینی به باغچه میرفتیم، او را هم میآوردند. کلا همه چیز را فراموش کرده بود، حافظهاش پاک شده بود، اسم خود را هم نمیدانست، اما یکی از بچهها که او را میشناخت، گفت او روز اول سالم و سرحال بود، اما درخواست خروج داشت، مدتی او را بردند و برگرداندند، از آن روز به بعد اینطور شده است و حتی خودش را هم نمیشناسد، موهایش ریخته بود و کلا داغون شده بود، معلوم نبود چه بلاهایی سرش آوردند که اینطور شده بود.
یا یکی از بچهها از ایلام آمده بود، خودش میگفت در ایلام معلم دبیرستان بوده است، اما از وقتی اینجا آمدم مدام من را کتک زدند و اینکه میگویند باید بمانی، اگر سنگ هم باشی ما انقلابت میدهیم و تغییر میکنی، او را از ما جدا نگه میداشتند، خیلی کم حرف میزد، خیلی هم سیگار میکشید، همیشه در خود بود، یک بار که ناهار استانبولیپلو داده بودند، او سر میز ما نشسته بود، همان اول غذا سیگاری را درآورد و توتونهای سیگار را داخل برنج ریخت، غذا را با توتونهای سیگار هم زد و شروع کرد به خوردن آن، که ما مانع شدیم، وقتی از این کار او ممانعت کردیم، کنار میز روی زمین نشست و دو دستش را بالای سرش گرفت و شروع به گریه کردن کرد، میترسید ما او را کتک بزنیم، گویا او را آنقدر زده بودند که از همهچیز و همهکس میترسید، خیلی زود او را از میان ما بردند و دیگر من هرگز او را ندیدم.
یا یکی دیگر در پذیرش بود که خیلی قویهیکل بود، دستهایش دو برابر دست من بود، همیشه یکی دو نفر از مسئولین او را میپاییدند، چون در لحظه قاطی میکرد و همه را میزد و دعوا میگرفت، یک پنجشنبه که سر شام بودیم، مسئولین زن هم بودند، آن موقع فاطمه غلامی فرمانده پذیرش بود، او آرام نشسته بود، وقتی دو نفر از مسئولین گردنکلفت دو طرف او نشستند، او یهویی گویا احساس خطر کرد و پارچ آب را برداشت و آنر ا به سمت مسئولین زن پرت کرد و شروع کرد به هم زدن میز و خرابکاری
از این نمونه ها بسیار زیاد است، حتما دوستان دیگر از این دست نمونهها و برآشفتگیها در سازمان زیاد دیدهاند.
اما قضیه چه بود؟
همهچیز برای من تعجببرانگیز بود، تا اینکه در هفتم مهر سال ۱۳۷۶ بعد از این که درخواستهای جدایی مکرر داده بودم، مرا شبانه به زندان انفرادی منتقل کردند، در لحظهی اول که مرا به یک اتاق بازجویی بردند مدام به من فحشهای رکیک میدادند، اسدالله مثنی و فروغ سنگدل (پاکدل) و فاضل سیگارودی از من بازجویی میکردند، فرزاد و نعمت اولیایی هم پشت سر من به حالت ایستاده قرار داشتند، وقتی من دهانم را باز کردم تا از خودم دفاع کنم، نمیدانم کدامشان بود، چنان با مشت روی سرم کوبید که تعادلم را از دست دادم. آن شب سیاه وقتی مرا به کف سلول انداختند و با مشت و لگد و پوتین مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و رفتند، من خیلی شوک شده بودم، هرگز باور نمیکردم که آن روی سکهی مجاهدین چنین آدمهای وحشی و جنایتکاری باشند، آن شب بهقدری تب کرده بودم که نیمههای شب مجبور شدند دکتر بالای سرم بیاورند، الان اسم این امدادگر را به خاطر نمیآورم، اما بعد او را هم کشتند و گفتند سکته قلبی کرد.
وقتی شکنجههای مجاهدین را در زندانهایشان به چشم دیدم، دیگر همهچیز برایم روشن شد، من معمولا در زندان اگر مشتی یا چکی میخوردم، اصلا عکسالعمل نشان نمیدادم و میگفتم بگذار بزنند تا عصبانیتشان فروکش کند، اما یک بار در سلول بغلی من وقتی ناصر جلوی آنها مقاومت کرد، او را آنقدر زدند تا فریادهایش به ضجه تبدیل شد و آخرسر هم خاموش شد. یا کوروش بچهی سنندج را آنقدر زدند که از حال رفت و خودم از سوراخ کلید دیدم که جسم بیجان او را لای پتو پیچیدند و از سلول بردند. فقط خدا میداند بعد از هر اتفاق اینچنینی در زندان، من چه حال و روزی پیدا میکردم. هنوز هم کابوسهای آن اتفاقات، گاه و بیگاه سراغم میآید.
یک بار در نشستی مسعود رجوی گفت: [نقل به مضمون] «ببینید به تمام مسئولانتان هم گفتم، انقلاب ما فقط نفر پاسدار و اطلاعاتی را تغییر نمیدهد، به غیر از این دو، تمام شما را دستور دادم ، تا به انقلاب بیاورند، به مسئولین شما هم گفتم که از هیچ چیز نترسید، همه را باید به انقلاب وادار کنید و با هر راهی شده، خمینی درون آنها را باید بیرون بکشید»!
این سیاست کلی و استراتژی مسعود رجوی بود که در جمع چند هزار نفره، با وقاحت تمام بیان میشد.
اینها همه گوشهای از جنایاتی است که مسعود رجوی روانپریش، در حق تکتک اعضای سازمان مرتکب شده است و دور نیست که او و عجوزهاش مریم رجوی، در دادگاه خلق و خدا، به پای میز محاکمه کشانده خواهند شد.
ما جداشدگان هر کدام گنجینهای آکنده از این جنایات را در خاطرات خود داریم، که حاضریم در هر دادگاهی شهادت بدهیم، این همان حقوق بشر از نوع رجوی است که امروز هم در اسارتگاههایش ساری و جاری است. این دنیا دار مکافات است، زمان و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند… شاید مسعود رجوی آن روز پشتش به صدام حسین گرم بود و عربده میکشید، اما زمان همیشه از انسانها قدرتمندتر است، یک درخت میلیونها چوب کبریت میسازد… اما وقتی زمانش برسد… فقط یک چوبکبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافیست…
۲۵۹